آن نه عشقست که از دل به دهان میآید وان نه عاشق که ز معشوق به جان میآید
گو برو در پس زانوی سلامت بنشین آن که از دست ملامت به فغان میآید
کشتی هر که در این ورطه خون خوار افتاد نشنیدیم که دیگر به کران میآید
یا مسافر که در این بادیه سرگردان شد دیگر از وی خبر و نام و نشان میآید
چشم رغبت که به دیدار کسی کردی باز باز بر هم منه ار تیر و سنان میآید
عاشق آنست که بی خویشتن از ذوق سماع پیش شمشیر بلا رقص کنان میآید
حاش لله که من از تیر بگردانم روی گر بدانم که از آن دست و کمان میآید
کشته بینند و مقاتل نشناسند که کیست کاین خدنگ از نظر خلق نهان میآید
اندرون با تو چنان انس گرفتست مرا که ملالم از همه خلق جهان میآید
شرط عشقست که از دوست شکایت نکنند لیکن از شوق حکایت به زبان میآید
سعدیا این همه فریاد تو بی دردی نیست آتشی هست که دود از سر آن میآید
تو عاشق نبودی که درد دل عاشقا رو بفهمی
تو بارون نموندی که دلگیریه این هوارو بفهمی
تو گریه نکردی برای کسی تا بدونی چی میگم
دلت تنگ نبوده، میخندی تا از حس دلتنگی میگم
♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫
تو تنها نموندی که حال دل بیقرارو بفهمی
عزیزت نرفته که تشویش سوت قطارو بفهمی
تو از دست ندادی بفهمی چیه ترس از دست دادن
جای من نبودی بدونی چیه فرق بین تو و من
♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫
تو هیچوقت نرفتی لب جاده تا انتظارو بفهمی
پریشون نبودی که نگذشتن لحظه هارو بفهمی
تو اونی که رفته، چی میدونی از غصه جای خالی
من اونم که مونده، چی میدونم از قصه بی خیالی
درباره این سایت